تازه داشت چشمام گرم ميشد و صداي نق نق ميشا و مارال از اتاق كناري خاموش شده بود كه زنگ گوشيم براي بار ده هزارم به صدا در اومد . با حرص جواب دادم :
_ پرهام نميميري ؟! ....48 ساعته نخوابيدم ... حاليته ؟ ...چرا نميذاري يه لحظه كپه مو بذارم ؟
صداي خندون پرهام تو گوشي پيچيد :
_ ميخوام مطمئن باشم فردا ساعت 8 بيدار ميشي بياي كلانتري ، چطور ميتونم مطمئن بشم ؟!
_ با اين بساطي كه تو واسم درست كردي و هر 5 دقيقه زنگ ميزني زياد هم مطمئن نباش بيدار شم ...
فريادش تو گوشي پيچيد :
_ چي ؟!!! ... حالا كه شاكي رضايت داده تو نمياي ؟! .... اصلا فهميدم چيكار كنم ، خودم صبح ميام بيدارت ميكنم .
جمله ي آخرشو با ته خنده اي تو صداش گفت . ميدونستم اخر يه بهانه اي پيدا ميكنه بياد اينجا . چون از وقتي فهميده بود مارال امشب خونه ي ما و تو اتاق بغلي من خوابيده دوباره مسخره بازياش گل كرده بود . البته استارت شروع دوباره ي شيطنتاش از عصر كه شاكي گفته بود رضايت ميده شروع شده بود .
اينبار بعد از خداحافظي با پرهام گوشيمو كامل خاموش كردم تا چيزي مانع خوابم نشه كه در بعد از چند تقه باز شد و ميشا وارد شد . سريع گفت :
_ وقت داري حرف بزنيم ؟!
وقتي چشمش به بالاتنه ي بدون لباسم افتاد با اخم نچي كرد و روشو برگردوند . رفت سمت كمدم و درشو باز كرد و يه تيشرت بيرون اورد . تيشرت و به سمتم پرت كرد ، تو هوا قاپيدمش . گفت :
_ بپوش...
تيشرت و پرت كردم طرفش و با شيطنت گفتم : نميپوشم ...
تيشرت و از رو صورتش برداشت و دوباره پرت كرد طرفم :
_ بپوش ديگه ... ميخوايم حرف بزنيم .
نگاهي به سر و وضعش انداختم ، موهاش به هم ريخته و ژوليده بود ، تاپ آستين كوتاهش هم چروك شده بود . سري تكون دادم و گفتم :
_ از ميدون جنگ برگشتي ؟
سريع با غر غر گفت :
_ هر كي جاي من بود و قرار بود روي يه تخت يه نفره با مارال بخوابه همينجوري هم ميشد ...
يه لحظه فكر كردم اگه الان پرهام اينجا بود چه نظري داشت !
نگاهي به ايينه انداختو موهاشو كمي با دست مرتب كرد . همونجوري كه توتخت دراز كشيده بودم چشمامو بستمو گفتم :
_ تخت من بزرگتره ها ....
_ ميدونم ...
با خنده گفتم :
_ قدمت رو چشم .
كوبيده شدن دوباره ي تيشرت و رو سرم احساس كردم و صداي ميشا كه با حرص گفت :
_ تو درست نميشي ...
سريع چشمامو باز كردم و نيم خيز شدم و با يه حركت دستشو كشيدم و انداختمش رو تخت . با عصبانيتي ساختگي گفتم :
_ ببينم تو چيكار كردي ؟!
با اينكه نصف من بود اما با يه حركت تكنيكي غافلگيرم كرد و منو پرت كرد رو تخت و و خودش با زانو روی سینه ام نشست و سرشو به صورتم نزدیک کرد و مچ دستهامو گرفته بود تا نتونم حركت كنم . با خنده ي پيروزمندانه اي گفت :
_ ضربه فني ت كردم ...
صداي غيژ باز شدن در باعث شد جفتمون تو همون حالت سرمونو برگردونيم سمت در . مارال با چشاي گرد شده در حاليكه لبخند خاصي گوشه ي لبش جاخوش كرده بود گفت :
_ ببخشيد ، در زدم ها ....خواستم به ميشا بگم بياد بخوابه ، بالش نرمه رو ميدم به خودش ...
و سريع قبل از اينكه منتظر جوابي از طرف ما باشه جلوي دهنشو گرفت تا خنده ش بلند نشه و از اتاق فرار كرد . ميشا نگاه بهت زده شو چرخوند طرف من و گفت :
_ واااااي ....
سريع از رو تخت پريد پايين و با حرص گفت :
_ تقصير توئه اگه از اول لباستو پوشيده بودي و گذاشته بودي حرفمو بزنم الان مارال ...
حرفشو قطع كرد . با شيطنت نگاهش ميكردم ، حتي تلاشي براي اينكه جلوي خنده مو بگيرم هم نميكردم .
با قيافه اي جدي برگشت طرفم و گفت :
_ در مورد اون حرفايي كه ميخواستي به بابا مامانامون بزني ....به نظرم بهتره فعلا چيزي نگي ، همون يه بار كه باعث شدم بابام حالش بد بشه بسمه . نميخوام دوباره من باعث شم طوريش بشه ...بعدا هر وقت حالش بهتر شد ميگيم ، باشه ؟
اينبار با نگاهش خواهش ميكرد . گفتم :
_ باشه ، موافقم ...
چقدر سريع گفتم ، انگار از اين بازي خوشم اومده بود !
گفت :
_ خوبه ...
و رفت به سمت در ، صداش كردم و گفتم :
_ تو و مارال بياين اينجا بخوابين كه تختش بزرگتره ، من ميرم تو اتاق آذين ميخوايم ...
در حاليكه در و ميبست گفت :
_ نه ما با هم كنار ميايم تو راحت باش ...
رو به در بسته با نيشخند گفتم :
_ تو شايد كنار بياي ، اما شك دارم مارال با اون لگدايي كه تو تو خواب ميپروني تا صبح خوابش ببره ...
سريع بالشمو بغل كردم و چشمامو بستم و آرزو كردم ديگه چيزي مانع خوابم نشه .
****
صبح اول وقت با پرهام رفتيم كلانتري و شاكي كتبا رضايت داد . قضيه خيلي راحتتر از اوني كه فكرشو ميكردم حل و فصل شده بود . انگار اون شب بايد پرهام تصادف ميكرد تنها به اين دليل كه من يه شب وحشتناك تو بازداشتگاه داشته باشم . يا بهتر بگم تنها به اين دليل كه من و ميشا نامزد بشيم !
از كلانتري مستقيم رفتيم شركت تا كارمونو بالاخره با يك روز تاخير شروع كنيم . اونروز عصر قرار بود عمو پرويز از بيمارستان مرخص بشه اما من وقت نكردم بهش سر بزنم و برم ملاقاتش چون تا شب تو شركت درگير بودم .
عصر پرهام دوستش كه قرار بود ازش خونه رو بخرم و خبر كرد و رفتيم خونه رو ديدم . خونه ي دو خوابه ي شيك و تر تميزي بود . از شركت دور بود غير از اون با بقيه ي چيزاش مشكلي نداشتم . وسايلش هم تقريبا نو بود و شيك و از مهم تر طبقه ي دوم بود ! دوستش ميخواست تا آخر هفته از ايران بره واسه همين قرار گذاشتيم تا آخر هفته يه روز تعيين كينم و بريم دفتر اسناد رسمي و كار خريد خونه رو تموم كنيم . مامان هم بالاخره كنار ميومد .
شب ميشا بهم زنگ زد و با حالت مضطربي گفت كه باباش گفته به خاطر اون نامزدي رو عقب نندازن . اينطور كه پيدا بود شوخي شوخي اخر هفته مراسم نامزدي داشتيم ! حداقلش اينبار ميشا پشت تلفن تقصيرا رو ننداخت گردن من ، چون خودش خواسته بود فعلا سكوت كنم . اما اگه همون هاميني بودم كه تازه برگشته هيچوقت به خاطر حرف ميشا راضي نميشدم به همين راحتي سكوت كنم . ميدونستم يه چيزايي تو ديدگاهم عوض شده ، ديدگاهم راجع به ميشا كه از اين رو به اون رو شده بود . و بايد پيش خودم اعتراف كنم كه بگي نگي داشتم جذبش ميشدم . هوممم....نه واقعا جذبم كرده بود !
بلند شدم و آلبوم بچگيامو از كمد بيرون آوردم . از 9 سالگي بابام برام يه دوربين خريده بود و همه هميشه منو در حال عكس گرفتن ميديدن . فكر نكنم كسي باشه كه اندازه ي من از همه ي خاطرات بچگيش عكس داشته باشه . اينبار با ديد ديگه اي ميخواستم آلبومم و نگاه كنم . بي اراده قرار بود رو ميشا زوم كنم . بعد از نگاه كردن عكسا يه سوال بزرگ برام پيش اومد ، چرا بيشتر عكساي آلبومم متعلق به ميشا بود ؟! ...اممم....خوب معلومه هيچكس اندازه ي اون سوژه نبود ! با اين فكر خنده اي كردم و يكي از عكساش كه به نظرم از همه خنده دار تر بود و بيرون آوردم . تقريبا هشت سالش بود . قيافه ش اخمو بود و رد اشك رو صورتش مشخص بود ، موهاش به هم چسبيده بود و منظره ي زشتي رو بوجود اورده بود ، آخه من رو موهاش چسب ريخته بودم ! حقش بود چون كتوني جديدمو پر اب كرده بود . با خنده عكسو بالاي آيينه ي اتاقم چسبوندم . اولين بار بود كه وقتي به عمق عكس نگاه ميكردم به اين نتيجه ميرسيدم كه نه ، بچگياش هم خوشگل بوده . بچه كه بودم فكر ميكردم خوشگلترين دختربچه ي فاميل نداست !
با صداي زنگ اس ام اس به خودم اومدم . پرهام بود كه اصرار داشت هر طوري شده ميشا و مارال فردا واسه ناهار باهامون بيان بيرون . ميخواست به خاطر اينكه شاكي ش رضايت داده ناهار مهمونمون كنه . شماره ي ميشا رو گرفتم و در حاليكه با لبخند به عكس نگاه ميكردم گفتم :
_ فردا ناهار چيكاره اي ؟!
صداي بي حوصله ي ميشا جواب داد :
_ عليك ...يه ساندويچي چيزي تو دانشگاه سق ميزنم ، چطور ؟
_ پرهام اصرار داره تو ومارال فردا ناهار مهمونش باشين . داره سور ميده ، يه رستوران تو جاده چالوسه ميگه جاي خوبيه ...
_ هوممممم....پس اين عسل كه هي گير ميده فردا واسه ناهار دعوتم كنه به خاطر مهموني پرهامه ؟!
_ آره شاكيش رضايت داده ، به خاطر همين ميخواد همه رو مهمون ميكنه ...
لحظه اي مكث كرد و بعد گفت :
_ با اينكه حال و حوصله ي خودمو هم ندارم اما ميدوني چيه ؟...ناهار فردا رو حتما ميام ...همش تقصير پرهامه كه الان تو اين بدبختي گير كرديم . ميام همه ي دوستام هم ميارم و همه مون گرونترين غذاها رو سفارش ميديم تا ورشكستش كنم ...بهش بگو جيبشو آماده كنه ...مارال هم نميارم تا دلش خنك شه ....
با خنده بين حرفش اومدم :
_ اوه اوه ... پرهام با اين كارا ورشكست نميشه ها ...
_ سوختن كه ميسوزه ...ميخوام بسوزونمش ...
به حرص بچه گانه ش خنديدم و گفتم :
_ خيلي خوب پس فردا ميام دنبالت .
_ نميخواد ، با دوستام ميام .... بهت زنگ ميزنم آدرس و ميپرسم ...
_ باشه هر جور راحتي .
وقتي واسه شام رفتم پايين سر ميز شام بوديم كه بعد از چند لحظه مامان گفت :
_ هامين كت شلوارتو خريدي ؟! تا پنجشنبه چيزي نمونده ها ! يه وقتي هم بذار با ميشا برين دنبال لباس و سرويس جواهر واسه ميشا . كاش آذين هم با خودتون ببرين ميخوام مطمئن بشم همه چيتون مد و ست باشه ...به نظرم بهتره براش بريليان بخري ، حالا بازم مهم اينه كه خودش چي بپسنده ... اما بريليان شيك تره ...خيالم از آرايشگرش راحته ، براش تو بهترين ارايشگاه وقت گرفتم ...
مامان همينطور حرف ميزد و من همونطور كه قاشقم تو هوا مونده بود نگاهمو چرخوندم سمت بابا ، بابا در حين خوردن با لبخند سري به نشانه ي همدردي برام تكون داد . نيشخندي زدم و رو به مامان گفتم :
_بالاخره كار خودتو كردي ...
مامان ابرويي بالا انداخت و گفت :
_ نيست تو نميخواي ! ... من از همون اولش هم ميدونستم كه بهش علاقمند ميشي و اون مخالفتهاي اوليه چيز خاصي نيست . حالا طوري شده كه ميترسم نكنه قبل از اينكه عقد كنين كار دست خودتون بدين ...
قاشق و پرت كردم تو بشقاب و با ابروهاي درهم گفتم :
_ چي ميگي مامان ؟!
با لبخند معني داري گفت :
_ ديشب داشتم ميومدم اتاقت كه ديدم مارال زود در اتاق و بست و گفت نرم تو بهتره ...
چشام گرد شد . مامان چقدر ريلكس بود كه سر شام جلوي بابا نشسته بود اين حرفا رو تو روم ميزد ، من با اونهمه راحت بودنم داشتم خجالت ميكشيدم ...ولي مامان بيخيال ادامه داد :
_ دوباره همون حرص و جوشي كه موقع نامزدي آرمين ميخوردم و بايد بخورم ، كه مبادا قبل از عروسي كاري كنين كه مجبور بشيم عروسي رو بندازيم جلو ....
رو به بابا با شيطنت گفت :
_ جفت پسرات هم كه عين همن ...
بابا قهقهه ي بلندي زد .
وسط خجالت خنده م گرفته بود . يعني مامان فكر ميكرد من و ميشا با هم رابطه داريم ؟! معلوم نيست ديشب مارال چي بهش گزارش داده . سري تكون دادم و گفتم :
_ شما نميخواد نگران اين چيزا باشي .
تلاشي براي تكذيب حرفاش نكردم چون با شواهد موجود محال بود حرفمو باور كنه . اصلا بذار هر فكري ميخواد بكنه . سرمو با غذام گرم كردم و سعي كردم خنده مو مهار كنم . اما ظاهرا خنده م از تير رس نگاه تيز بين مامان در امان نموند چون گفت :
_ يه وقت خجالت نكشيا ...
سرفه اي كردم و جدي شدم :
_ دارين اشتباه ميكنين مامان ... گفتين عمو پرويز بهتره ؟!
اينقدر ناشيانه بحث و عوض كردم كه جفتشون زدن زير خنده . اي بابا ! حالا يكي بياد اينا رو از اشتباه در بياره ...
خدا رو شكر ديگه تا آخر شام بحث حول و حوش حال و روز عمو پرويز چرخيد . فقط بين حرفاشون متوجه شدم به درخواست عمو پرويز قراره جمعه شب بينمون صيغه ي محرميت خونده بشه . من ، هامين هدايت ، كسي كه 12 سال اروپا زندگي كرده بود داشتم دختري رو به عقد خودم در مياوردم كه تا حالا يه بارم نبوسيده بودمش ! وبوسه ی اون با ضربه ی محکم بینیش به گونه ام بود!!! با ياد اوري اينكه اين فقط يه بازيه و مسئوليت و زندگي مشترك نيست سعي كردم به خودم دلداري بدم .
****
توي رستوراني كه تو جاده چالوس بود و پرهام واسه سور گرفتن در نظر گرفته بودش نشسته بوديم . به غير از چند نفر از دوستاي پرهام كه چند تا شون با همسر يا دوست دختراشون بودن يكي دو تا از بچه هاي شركت و هم با وجود تازه وارد بودن دعوت كرده بود . اين وسط فقط شريِ ِ معروف دوست دختر خودشو دعوت نكرده بود . اونم به اين دليل كه منتظر بود مارال بياد . اخي طفلي ! هنوز وقت نشده بود بهش بگم ميشا مارال و نمياره .
همون دوستي كه ازش خونه خريده بودم داشت ميگفت ديگه مهموني خداحافظي نميگيره و همينو مهموني خداحافظيش تلقي كنيم و بقيه بهش غر ميزدن كه اين قبول نيست . كم كم داشت حوصله م سر ميرفت كه از پشت شيشه ي بزرگ رستوران كه ديوار يه طرف و كامل در برگرفته بود و منظره ي بيرون و به نمايش گذاشته بود با ديدن ژاكت زردي همرنگ ژاكت خودم توجهم جلب شد و با كمي دقت متوجه شدم ميشاست كه همراه دو تا پسر و يه دختر دارن به سمت در رستوران ميان . تعجب كردم ، فكر ميكردم منظورش از دوستاش چند تا دختر ه . پس ظاهرا اوپن مايند تر از اين حرفا بود . البته اين فكرم يه جورايي دلداري به خودم بود كه يعني جفت اين پسرا دوستاي اجتماعي شن و هيچكدوم دوست پسرش نيستن ، حتي اگه يه كدومشون همون اسمش چی بود .. مهران ... مهرداد .... یه همچین چیزی باشه كه ميشا اونهمه صميمانه اس ام اس شو جواب داده بود !
با ورود ميشا و دوستاش پرهام از جاش بلند شد و بهشون خوشامد گفت . البته به طور واضع حالش گرفته شده بود كه مارال باهاشون نيومده و در حال توضيح خواستن از ميشا بود . ميشا هم كه خيلي ريلكس گفت :
_ دلش نميخواست بياد !
با ديدن من سري واسم تكون داد . تعجب كردم يعني نميخواست دوستاش و معرفي كنه ! انگار ذهنم و خوند چون به سمتم اومد و باهام دست داد و رو به دوستاش گفت :
_ هامين ، پسر خاله م .
دختره و يكي از پسرا لبخند زدن و منم از جام بلند شدم و باهاشون دست دادم و اظهار خوشوقتي كردم .... ميشا اون دو تايي كه لبخند زده بودن و صبا و سيامك معرفي كرد .
نگاهم به اون پسر بلند قامت بود که تقریبا هم قد خودم بود اما به خاطر فرم موهاش که به بالا داده بود بنظر از من بلند تر میومد با چشم و ابروی مشکی و نگاهی کاملا جدی ... میشا اشاره کرد:
_ هامین ... مهراب....
هان اسمش همین بود مهراب!!!
در حيني كه با مهراب دست ميدادم متوجه شدم نگاهشو بين ژاكت من و ميشا چرخوند و بعد با نيشخند رو به ميشا گفت :
_ با هم ست كردين ؟!
ميشا فقط لبخندي زد و به نظرم هول شد .
نا خودا گاه نگاهي به دستش انداختم ، حلقه شو دستش نكرده بود . يعني به دوستاش نگفته بود كه آخر هفته داره نامزد ميكنه ؟!
صندلي كنار خودمو عقب كشيدم و بهش تعارف كردم بشينه . مهراب هم سمت ديگه ش نشست . کم کم داشتم حرص میخوردم... چرا این طرف نشست صندلی رو به رو هم خالی بود .... نفس عمیقی کشیدم و دستمو انداختم پشت صندليش و خم شدم سمتش :
_ بابات خوبه ؟!
سرشو به علامت تاييد تكون داد . زير چشمي نگاهي به اون سمتش انداختم و با ديدن اخم مهراب بي اراده لبخندي گوشه ي لبم نشست و بيشتر به سمت ميشا خم شدمو در گوشش گفتم :
_ داري سعي ميكني تو خوشتيپي با من رقابت كني ؟
با اخم بامزه اي به سمتم برگشت و گفت :
_ وقت كردي يه كارت پستال واسه خودت بفرست ...
قهقهه اي زدم و كمي ازش فاصله گرفتم . اخماي مهراب به قوت خودش پا برجا بود و اين باعث رضايتم ميشد . و معنای رضایتم و اصلا درک نمیکردم فقط مطمئن بودم که حضورش در اونجا و در اون لحظه زیاد باب میلم نیست در واقع اصلا باب میلم نبود! .بدتراز همه اینکه رضايتم زياد به طول نيانجاميد چون ديدم كه مهراب دست ميشا رو گرفت تو دستش . با اخم اون يكي دست ميشا رو گرفتم و گذاشتم رو پام . ابروهاي ميشا با تعجب بالا رفت و نگاهشو بين من و مهراب چرخوند و دستاشو از دست جفتمون بيرون كشيد و طوري كه فقط ما دو تا بشنويم گفت :
_ يه كم برين اونورتر خفه شدم .
اصلا اين پسره كي بود كه اينقدر رفته بود رو اعصابم ! و مهم تر از اون ... چه دلیلی داشت که بره رو اعصابم ....! واسه چي ورداشته بود با خودش آورده بودش . با لحن عصبي اي زير گوش ميشا گفتم :
_ كه همكلاسيته ؟!...
ميشا كامل به سمتم برگشت و چماشو ريز كرد :
_ تو مشكلي داري ؟!
_ جوري كه نگاهت ميكنه رو دوست ندارم ...
ايرويي بالا انداخت و با لبخند خاصي گفت :
_ پياده شو با هم بريم پسرخاله ... اصلا دليلي نداره دوست داشته باشي ، پس ميتوني به دوست نداشتنت ادامه بدي ...
پوزخندي زدم و گفتم :
_ هه ...بهش گفتي ما آخر هفته نامزد ميكنيم ؟!
رنگ نگاهش عوض شد و با اخم گفت :
_ نه ... دليلي نداره بگم ... اينا همش موقتيه ...
جدي گفتم :
_ چه موقتي چه غير موقتي بايد بهش بگي ...
لحظه اي تو فكر فرو رفت ، انگار خودش هم حرفي كه ميزدم و قبول داشت اما داشت ازش فرار ميكرد . اين معني خوبي نداشت ، معني ش اين بود كه حتما دوست پسرشه كه گفتن اين موضوع بهش اينقدر سخته .
نگاهي به مهراب انداختم ، داشت با سيامك حرف ميزد و حواسش نبود ، به ميشا گفتم :
_ دوست پســ... ..؟!
سريع گفت :
_ بسه ديگه هامين ...
سرشو فرو كرد تو گوشيش تا نشون بده تمايلي به ادامه ي حرف در اين مورد نداره .
نميدونم چي شد كه يه دفعه برعكس ديشب كه با شنيدن موضوع صيغه اخمام تو هم رفته بود حالا با ياداوري اون موضوع ته دلم گرم شد ! انگار احساس ميكردم تو يه مسابقه با مهرابم كه اون موضوع كلي امتياز منو از اون بيشتر ميكنه ....البته امتيازاي اصلي دست ميشا بود كه بايد منتظر ميمونديم ببينيم به كي ميده تشون !
با کلافگی نشسته بودم...
مهراب زیر گوش میشا صحبت میکرد و میشا هم ریزریز میخندید.... داشتم پوست لبهامو میجویدم.... این پسره عجیب رو اعصابم بود ...
پرهام سقلمه ای بهم زد وگفت: این آقا خوشتيپه كيه ؟!
همین برای دوبله شدن عصبانیتم کافی بود اما سر صحبت باز کردن با پرهام باعث شد فوری از میشا بپرسم:
_ راستی میشا این پلیور و از کجا خریديمش؟ پرهام ادرس پاساژ و میخواد...
میشا با تعجب به من نگاه میکرد ... منم بلند بلند برای پرهام توضیح دادم که منو میشا دوتایی باهم رفتیم خرید و این سلیقه ی میشاست و رنگش هم انتخاب جفتمون ... وحالا منتظر بودم میشا قیمت و ادرس پاساژ و به سوالی که پرهام ازپرسیدنش حتی روحشم خبر نداشت بهم بگه ... ویه لبخند پیروزمندانه به اخم های مهراب زدم!!!
میشا در ناباوری من ادرس و خیلی راحت داد و رو به مهراب گفت: همون قضیه ی توچال بود که برات تعریف کردم ...
مهراب لبخندی بهش زد وگفت: منظورت بانجی جامپینگه که پریدی؟
میشا: اوهوم.. پس فرداش رفتیم خرید... اون مانتو مشکی ام رو هم هامين با سليقه ي خودش برام خريد...
دهنم باز موند ... یعنی اون مانتو رو برای مهراب پوشیده بود .... اونم رنگ مشکی؟ یعنی کرم و پس داده بود ... اوفففف!!!
ناهار و هر جوري بود خورديم و كم كم بعضي از بچه ها خداحافظي كردن و رفتن . من يكي كه غذا زياد بهم مزه نداد نميدونم چرا ! بعد از ناهار عسل پيشنهاد داد بريم رودخونه اي كه همين نزديكياست .
جاي قشنگي بود ، اطراف رودخونه پر دار و درخت بود و صداي رودخونه و آب و هواي خوب قشنگي شو تكميل كرده بود . اما يه چيزايي رو نروم بود واسه همين نميتونستم لذت كامل و از طبيعت ببرم ! ... من و پرهام و عسل با هم قدم ميزديم . مهراب و ميشا جلوتر از ما قدم ميزدن و صداي قاه قاه خنده شون بلند بود . پرهام بغل گوشم گفت :
_ مگه آخر هفته نامزديتون نيست ؟!
و با چشم و ابرو به حالت معني داري به ميشا و مهراب اشاره كرد . پوزخندي زدم و گفتم :
_ تو كه همه چيو ميدوني ...
عمدا چيزي در مورد صوري بودن نامزدي نگفتم تا عسل كه سمت ديگه م بود چيزي نفهمه . پرهام دوباره گفت :
_ اما تو ازش خوشت مياد ...
با اخم نگاهش كردم ، با لبخند ابرويي بالا انداخت به معني اينكه كتمان كني هم باور نميكنم . اما من سعي كردم با يه پوزخند كتمان كنم . اين طورام كه پرهام ميگفت نبود !
صبا و سيامك كه پشت سرمون بودن بهمون رسيدن و سرمون به حرف زدن با اونا گرم شد . اما حواس من چند قدم جلوتر سير ميكرد . ميشا چقدر انرژي داشت ، مدام در حال بالا پايين پريدن بود ! موبايل مهراب و گرفته بود و داشت داخلشو چك ميكرد ، مهراب هم با خنده سعي ميكرد گوشي و ازش بگيره . ميشا پشتشو به مهراب كرده بود تا نتونه بگيره ، مهراب هم از پشت سر دستاشو دراز كرده بود كه موبايل و بگيره ... مغزم داشت مخابره ميكرد كه اين حركت يه جورايي بغله ... داشتم به خورد كردن دندوناي مهراب تو دهنش فكر ميكردم كه بخش منطقي مغزم سريع تر اقدام كرد و با صداي بلند صداش زدم :
_ ميشا ! ...
ميشا و مهراب هر دو به سمتمون برگشتن . گفتم :
_ من دارم ميرم خونه ، تو با دوستات مياي ؟!
نگاهي به مهراب انداخت و گفت :
_ ما هم بريم ؟!
مهراب با لبخند گفت :
_ اگه ميخواي بريم ...
با لبخند خونسردي گفتم :
_ بهتره تو با آقا مهراب بياي ، چون فكر كنم ميخواي يه حرفايي بهش بزني ...
لبخندي به مهراب زدم و بي توجه به چشم غره ي ميشا رو به بقيه ادامه دادم :
_ خوب بچه ها ، خيلي خوش گذشت ، خوشحال شدم از آشناييتون ...كاري نداري پرهام ؟!
همه باهام رفتيم سمت رستوران تا ماشينامونو برداريم . ميشا ديگه ورجه وورجه نميكرد و اين خوب بود . ترجيح ميدادم اگه دلش ورجه وورجه ميخواد مثل پريشب تو تخت من باشه ! اهم ... نميدونم چرا اخيرا افكارم اينقدر ميرفت كوچه بغلي !
از دست ميشا عصباني بودم شديد . منو اوسگول خودش كرده ! هر چقدر هم كه نامزدي صوري باشه حق نداره دو سه روز قبل از نامزدي دوست پسرشو ورداره بياره جلوي من جولون بده . به خاطر همين حرصي كه از دست كارش ميخوردم تا اخر هفته سرمو به كار گرم كردم طوري كه يه بارم نديدمش . اون خريدي كه مامان برنامه ريخته بود و هم نرفتم و كار و بهانه كردم و ميشا با آذين و مارال رفت . حتي وقتي خود ميشا زنگ ميزد و در مورد اينكه همه چي داره جدي ميشه گلايه ميكرد و ميخواست خودشو با حرف زدن با من سبك كنه يا احيانا همدردي اي ازم بشنوه هم باهاش سرد برخورد ميكردم . عاشق چشم و ابروش كه نشده بودم ....چشم و ابروش ؟! هومممم......وبزرگترين مشكلم همين بود ، افكار تحليل نشده م ! ...اوپس !
****
متنفرم كه با يه دست كت و شلوار شيري رنگ و كراوات همرنگش ، شيك و تر تميز با يه دسته گل تو دست جلوي ارايشگاه به ماشين تكيه داده باشم و منتظر نامزد عزيزم كه از قضا يه دوست پسر هم داره (!) باشم تا از آرايشگاه بياد بيرون . گره ي كراواتمو كمي شل كردم . كاش ميدونستم حكمت اينكه نيم ساعت منو جلوي در آرايشگاه بكارن چيه ! حقشه همين الان گازشو بگيرم و همه شون و قال بذارم . همه شون شامل اذين و مارال هم كه داخلن ميشد .
«قسمت نوزدهم»
به آینه خیره شدم ...
به ارایشی که صورتمو پوشونده بود ... ابروهام هشتی و به رنگ عسلی تیره بودند .... با چشمهام همخونی کامل داشت... اما موهام هنوز خرمایی بود... تنها چیزی که تغییر نکرده بود رنگ همونا بود ... ابروهام اونقدر نازک شده بودند که رسما خودمو نمیشناختم...
به لباس دکلته ی نباتی رنگم خیره شدم... با معذبیت تمام لبه ی لباس و گرفتم و کمی بالا کشیدم اما باز به سر جای اولش برگشت.... از این لباس متنفر بودم.. انگار لخت بودم! به سرویس طلا سفید تمام برلیان ... که برقشون عین تیر میرفت تو چشمم... به موهام نگاه کردم... پشت یه تاج خیلی کوچیک فر خورده بودند و صورتمو قاب میگرفتند ... هرچند نصف بیشترش مال من نبودند چون موهام کوتاه بود اینا همه پوستیژ و اکستنشن بودن...
به سایه ی غلیظ سه رنگ مسی و دودی کرمم خیره شدم...با این سه رنگ چشمهام با تبحر خاص ارایشگر کشیدگی خاصی پیدا کرده بود و عین وزغ بیرون زده بود همه ی صورتم انگار حدقه ی چشمم بود!!! ... یه بار دیگه به ابروهام نگاه کردم... لعنتی قرینه ی قرینه بود... دلم میخواست به همه چیز چنگ بزنم... موهام درست بود ... ارایشم تکمیل بود... رژگونه ی بژ و طلایی گونه هامو برجسته کرده بود و انگار دو تا حفره دو طرف لبم کنده بودن...
با این حال نمیتونستم به چیزی ایراد بگیرم... همه چیز انگار درست بود ... مارال کفش های طلاییمو جلوم گذاشت و گفت: زود باش دیگه ...
یخ کرده بودم... به ناخن های عین گرازم نگاه کردم .. این چه وضعش بود ... حس میکردم نمیتونم به هیچ جا دست بزنم... عین افلیجها انگشتهامو از هم باز کرده بودم ... روی ناخنم هام طرح مینیاتور زده بود ... واقعا این چه وضعش بود ...!
صدای خاله مستان که گفت: وای میشا خاله چه ماه شدی قربون شکلت برم ....
و صدای اذین و فرناز ومارال که تایید میکردن ...
دوباره به اینه خیره شدم ... مزخرف بود!!!
با صدای خاله مستان و اذین وفرناز که برام کل میکشیدن یه مانتوی سفید نازک و تنم کردم و شالی که از جنس پیراهن بلندم بود تا لختی شونه هامو بپوشونه و رو سرم انداختم.درست عین یه زرافه شده بودم!
صدای جیغ ارایشگر بلند شد که گفت: چیکار میکنی موهات خراب شد....
محلش نذاشتم ... ترجیح میدادم عین یه زرافه ی نسبتا محجبه برم تو کوچه ...
با صدای خاله مستان که گفت: میشا جان اون شال و از سرت بردار موهات خراب میشه ...
با تحکم گفتم: اینطوری راحت ترم خاله... دوباره به اینه نگاه کردم... از دگمه های مانتوم فقط دو تای اولی وبسته بودم... رسما عین یه زرافه شده بودم با اون رنگ نباتی و زرد و اون کفشهای پاشنه ده سانتی!انگار پاهامو گذاشته بودم رو وتر یه مثلث قائم الزاویه ! .... لعنتی همه چیز خیلی انگار جدی بود....
با صدای مارال که گفت: بابا هامین منتظرته ... نفس عمیقی کشیدم و اروم بدون اهمیت به اونها به سمت در رفتم و به ارومی از پله ها پایین رفتم...
در ورودی وباز کردم...
با دیدن هامین که توی یه کت و شلوار شیری میدرخشید سرمو پایین انداختم و دگمه های مانتومو تا انتهاش بستم... با این حال چاک پیراهنم اونقدر بلند بود که با وجود مانتو بازم از زانو به پایین پاهام بیرون بود ...
هامین بهم نگاه کرد .... هنوز سرم پایین بود و پایین لباسمو گرفته بودم که پاهام نیفته بیرون... به سختی قدم از قدم بر میداشتم... با دیدن جوبی که حد فاصل من تا در ماشین بود یه اه عمیق کشیدم که حس کردم چیزی دور بازوم حلقه شد... با دیدن دست هامین اخم کردم و دستمو از دستش بیرون کشیدم و به سمت پلی رفتم که چند متر اونطرف تر حد فاصل جوی اب تا جدول کنار خیابون وپر میکرد...
با اون کفش ها بااون چاک بلند .... با اون سوز سرما .... با اون یه لا مانتو... با اون ارایش غلیظ... با اون صدای لعنتی تلق تلق و اون سرویس جواهری که سرماش دور گردنم و دستهام حس میکردم و مثل یه طناب دار واسم بود ... به پل اهنی رسیدم... با اولین قدمی که برداشتم اه از نهادم بلند شد... قدم دومی در کار نبود چون پاشنه ی کفشم حد فاصل جاهای خالی پل فلزی گیر کرده بود ... خم شدم تا پاشنه ی کفشم و ازاد کنم ... اما تنگی کمر لباسم که فیت تنم بود بهم اجازه نمیداد راحت باشم...
اشک تو چشمام جمع شده بود و همه چیز و تار میدیدم و در حالی که از سرما دندون هام محکم بهم میخورد... فکر میکردم این زیادی واقعیه ... یه حس عجیب غریبی بهم میگفت تا وقتی از هامین بچه دار هم بشم و بچه هامون دانشگاه هم برن همه چیز شوخی شوخی پیش میره ...
اشکم دراومده بود ... با دیدن هامین که تند تند به سمتم میومد ونرسیده بهم با نگرانی پرسید: چی شده ...
هیچ جوابی جز جاری شدن اشکهام ندادم...
هامین خم شد و پیراهنمو کمی بالا داد.... به ارومی مچ پامو گرفت.... دستهاش گرم بود و تمام تن من یخ یخ...
انگار داشت مچ و ساق پامو نوازش میکرد .... با ارامش پاشنه ی کفشمو دراورد و دستمو گرفت و کمکم کرد تا به اتومبیل برسم .... درو برام باز کرد.
از سرما داشتم یخ میکردم... هنوز می لرزیدم... سرگیجه داشتم.... سرمو به شیشه تکیه دادم... اشکهام هنوز می باریدن ... فس فسم دراومده بود ... دندونام بهم میخوردند....
با حرکت ماشین اصلا یادم رفت بگم مارال واذین و خاله هم قراربود با ما بیان... امیدوار بودم به خاطر این سهل انگاری همه چیز بهم بخوره... واین فقط در حد یک امیدواری ساده و احمقانه بود... کمربندمو با تذکر هامین بستم... دوباره سکوت کرد...
در سکوت میروند... شاید تنها صدای موجود در ماشین همون فس فس من بود و ضربه های دندونام از لرزی که دیگه حالا مطمئن بودم از سرما نیست.
با احساس درد تو معده و دلم ... شدت ریزش اشک از چشمام بیشتر شد ... و متقابلا صدای فس فسم ...
هامین با کلافگی نچی کشید وگفت: بس میکنی یا نه؟ منم به اندازه ی تو مخالفم....
بهش نگاه کردم... با کلافگی زیر لب غرغر میکرد.
با صدای زنگ گوشیم دست تو جیب مانتوم کردم.... با دیدن شماره ی مهراب نفسم تو سینه حبس شد ... ریجکتش کردم و بهش پیام نوشتم که تا چند وقت میرم مسافرت و نیستم.... در اون شرایط این بهترین دروغی بود که میتونستم بهش بگم...
برام نوشت: سفر چه وقتی؟
براش نوشتم: به مناسبت عروسیه ...
نوشت: ان شا الله عروسی هامین خانه دیگه؟
اه از نهادم بلند شد...
جوابی بهش ندادم و اونم برام نوشت: باشه عزیزم ... خوش بگذره... مراقب خودت باش.
جوابی ندادم که دوباره پیام اومد... یک جمله بود ... یک جلمه ی دو کلمه ای... دو کلمه ای که روی هم هشت حرف میشد... دوستت دارم!
نفسمو سنگین بیرون فرستادم... من داشتم چیکار میکردم.... داشتم چه غلطی میکردم... میشا یه نگاهی به خودت بنداز ... لعنتی کنار کی نشستی؟
مگه مهراب دوست پسرت نیست... مگه همونی نیست که تو بهش می بالیدی و میگفتی دوست عادی.... دوست عادی... پس چه مرگته؟... پس چرا الان لال شدی ... چرا بهش نمیگی کنار نامزد عزیزت نشستی و قراره بری محرمش بشی؟ هان... دِ بگو دیگه لعنتی... بگو نامزدیته.... بگو مسافرت نمیری... بگو .... بگو.... بگو....
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم وهامین گفت: کی بود؟
جوابشو ندادم.
با لحنی که خیلی برام مشخص نبود اما میتونستم حدس بزنم که حرصیه گفت: مهران بود درسته؟
همچنان جوابشو ندادم... حتی اشتباهش رو هم در به کاربردن اسم مهران تصحیح نکردم... مهران نه و مهراب! حتی جواب خودمم نمیدادم!
هامین با مسخره گفت: بهش نگفتی نه؟
در سکوت من همچنان ادامه داد: بهتر نبود بهش بگی که من نامزدتم... هرچند سوری اما ما امروز قراره به هم محرم بشیم... این یکی سوری و غیرسوری نیست... شوخی شوخی داره جدی میشه... میفهمی میشا؟ بهتر بود بهش میگفتی... حتی خوشحال میشدم تو مراسممون باشه ...
صدای هق هقم و خفه کردم...
هامین با حرص گفت: هر چند یکی از مخالفین صد در صد این مراسمم.... این که یکی برام تصمیم بگیره .... اما مجبورم تو رو تحمل کنم ... البته من که میخواستم همه چیز تموم بشه.... تو اصرار داشتی که تو شرایط پدرت چیزی نگیم...
حس میکردم دارم خفه میشم.... سعی کردم نفس عمیق بکشم.... سرمو به شیشه چسبوندم.... سرمای شیشه هم نمیتونست درد و سنگینی سرمو التیام ببخشه.... دنبال دگمه ای بودم تا شیشه رو پایین بکشم....
هامین با تندی گفت: من منظور کاراتو اصلا نمی فهمم... هرچند هیچ علاقه ای هم به فهمیدنش ندارم.... اما ترجیح میدم با طرف مقابلم صادق باشم... پس تا وقتی که تو شرایط اجباری و متقابل هستیم باید با هم صادق باشیم.... صداقت میشا .... اگه اون دوست پسرت بهت زنگ میزنه حرف میزنه هرچیز دیگه باید به من بگی .... فهمیدی میشا؟ این اولین قانونیه که تا بیان مخالفتمون باید در قبال هم اجراش کنیم... شنیدی چی گفتم یانه؟
دیگه نفسم بالا نمیومد...
با سرگیجه ی وحشتناکی که گیرش افتاده بودم به سختی دست سر شده امو بالا اوردم و دوتا به شیشه کوبیدم.... دلم میخواست دستگیره رو باز کنم وخودمو از اون محفظه ی تنگ و خفه بیرون پرت کنم...
با صدای هامین که دوباره گفت: نشنیدم جوابتو.... قبول کردی دیگه؟
دستمو به گلوم گرفتم... دوباره به شیشه کوبیدم...
با صدای هول هامین که فوری گفت: چی شده؟
وترمز کاملا ناگهانی ماشین ... هامین از پشت فرمون پیاده شدو به سمت من اومد و در وبرام باز کرد.... کمربندمو هم باز کرد و دستمو گرفت...
نظرات شما عزیزان: